
روز گرمی بود، آنجا در زهکلوت.
آفتاب داغی که خاک را به نفسنفس انداخته بود، اما در دل یگان، اتفاقی افتاد که قلبها را تازه کرد.
سردار "رضایی"، جانشین فرمانده کل انتظامی آمده بود برای بازدید. قدم به قدم وارد مقر شد، نه با هیاهو، بلکه با نگاهی پدرانه و مهربان.
در حال خوش و بش با سربازان، پای حرف سربازی نشست که نیمی از حقوقش را بیدرنگ برای خانوادهاش میفرستاد. سردار با لحنی صمیمانه گفت: مشکلت با وام حل می شود؟ لبخند بر لبان سرباز نقش بست و دستوری که صادر شد.
جوانی دیگر، ساده، اما پُر از عشق؛ مشکلش ازدواج بود، سنگی بزرگ در مسیر زندگیاش. شماره پدر را از سرباز گرفت، چند دقیقه ای با او صحبت کرد و موافقتی که پدر، از طریق بلندگوی تلفن همراه، به پسرش صادر کرد و لبخند سربازی که، دنیایی از رضایت و خوشحالی و امیدواری در آن نهفته بود.
در آن لحظه، بغضی شیرین در گلوی همهمان نشست؛ بغضی از جنس غرور و عشق.
کمی بعد، نگاه سردار به سربازی افتاد که مشخص بود اهل استان کرمان نیست. سردار با همان لحن صمیمانه از او پرسید: «میخواهی منتقل شوی به شهر خودت؟» اما پاسخ عمیق آن جوان، دلم را تکان داد.
«نه سردار… با اینکه دوست دارم ولی، احساس میکنم اینجا کنار همخدمتی هایم میتوانم بیشتر به وطنم خدمت کنم. در شهر خودم، در کنار خانواده حس اینجا را ندارم».
من، که تنها شاهدی خاموش بودم، دیدم چطور یک فرمانده با گوش دادن، با تماسی ساده، با پرسشی کوتاه، زندگیها را لمس کرد و چطور سربازی در اوج جوانی، با کمترین امکانات، بیشترین عشق را نثار وطن کرد.
در آخر، وقتی سردار کنار عکس شهدا رسید، صدای مداحی سربازی فضا را پر کرد. اما ترجیح می دهم چیزی نگویم مثل وقتی که در روضه امام حسین(ع) چراغ ها خاموش می شود...
آن روز، زهکلوت نه فقط یگانی دوردست، بلکه صحنهای بود از صمیمیت پدرانه، روحیه ای شاعرانه و عشق به وطن، آن هم با وجود یک فرمانده تراز اول کشوری.