چهارشنبه22 اسفند 1403     Wednesday, March 12, 2025
1402/02/09
کدخبر :84680
5
چاپ :

پیکر دُردانه‌ای که به‌خاطر حاج قاسم برنگشت

دوستی‌شان رفاقتی وصف‌ناشدنی بود که حتی بعد از شهادتشان مستحکم‌تر جلوه می‌کند، آنطور که پیکر یکی از آنان به خاطر اینکه دیگری اذیت نشود، از سوریه برنمی‌گردد.

دل آسمان هم گرفته بود، ابرهای درهم تنیده بالای گلزار شهدای کرمان آنچنان تصویری از هشتمین یادواره سردار شهید حاج حسین بادپا، این دردانه کرمان را به تصویر می کشیدند که بغض هشت سال دوری از شهیدی که همه تصور می کردند هیچگاه شهید نمی شود، ترکید و نم نم باران در عصر پنجشنبه- هفتم اردیبهشت ۱۴۰۲- آن هم در آیین یادبود این شهید، گلزار شهدای کرمان را فرا گرفت.

به گزارش دل عالم به نقل از ایرنا، حکایت سردار شهید جانباز ۷۰ درصد حسین بادپا، قصه مفصلی است که باید دل داد به شنیدنش تا بیش از همیشه دلدارش شوی.
او که به خاطر اشتباهی ناخواسته سال‌ها شهادتش به تاخیر افتاد حالا نحوه شهادتش شده نقل زبان‌ها و صورت قبر خالی‌اش، البته میعادگاه عاشقان.
خیمه وسط گلزار شهدای کرمان مملو از جمعیت عاشقانی است که به عشق شهدا به گلزار آمده‌اند؛ از مردم گرفته تا استاندار و نمایندگان، مدیران و حتی مادر و پدر شهید کاظمی و خانواده شهید بادپا در کنار همرزمان وی؛ همه آمده بودند تا در هشتمین سال نبودنش از او که یادش ماندگار بوده و هست یادی کرده باشند و شاید دست نیازشان را به دامانش اتصال دهند و او را واسطه قرار دهند تا مگر حاجت بگیرند.
تصاویر مختلفی از حاج حسین بادپا در مراسم پخش شد حتی تصاویری از مراسم بزرگداشت حاج حسین که حاج قاسم در آن حضور داشت و گفته بود پیکر حسین به خاطر من برنمی گردد چون نمی خواهد من ناراحت و اذیت شوم.

اما مجری مراسم در اقدامی جالب از مادر شهید کاظمی که روزگاری برای عاقبت بخیری و شهادت حاج حسین دعا کرده بود خواست حالا بعد از شهادت سردار دل ها برای بازگشتن پیکر شهید بادپا دعا کند.

بغض جمعیت ترکید، باد چادر برافراشته خیمه را تکان سختی داد و بعد صدای گریه تک تک حضار و بیشتر از همه خانواده و دختر شهید بادپا بود که بغض هشت سال دوری را ترکاند و در هوای ابری و بارانی کوه های مسجد صاحب الزمان (عج) طنین انداز شد.

اما حکایت شهید نشدن حسین بادپا
چنین نقل می شود که یکی از مسائلی که در عملیات والفجر ۸ دارای اهمیت بود، جزر و مد آب دریا بود که روی رود اروند نیز تاثیر داشت. بچه ها برای اینکه میزان جزر و مد را در ساعات و روزهای مختلف دقیقا اندازه گیری کنند یک میله را نشانه گذاری و کنار ساحل داخل آب فرو کرده بودند.

این میله یک نگهبان داشت که وظیفه اش ثبت اندازه جزر و مد برحسب درجات نشانه گذاری شده بود.

اهمیت این مساله در این بود که می بایست زمان عبور غواصان از اروند طوری تنظیم شود که با زمان جزر آب تلاقی نکند چون در آن صورت آب همه غواصان را به دریا می برد. از طرفی در زمان مد چون آب برخلاف جهت رودخانه از سمت دریا حرکت می کرد موجب می شد تا دو نیروی رودخانه و مد دریا مقابل هم قرار بگیرند و آب حالت راکد پیدا کند و این زمان برای عبور از اروند بسیار مناسب بود.

اما اینکه این اتفاق هر شب در چه ساعتی رخ می دهد و چه مدت طول می کشد مطلبی بود که می بایست محاسبه شود و قابل پیش بینی باشد.

بچه های اطلاعات برای حل این مساله راهی پیدا کردند. میله ای را نشانه گذاری کردند و کنار ساحل داخل آب فرو بردند. این میله سه نگهبان داشت که اندازه های مختلف را در لحظه های متفاوت ثبت می کردند.

حسین بادپا یکی از این نگهبان ها بود. او اینطور تعریف می کرد که «دفترچه ای به ما داده بودند که هر ۱۵ دقیقه درجه روی میله را می خواندیم و با تاریخ و ساعت در آن ثبت می کردیم. مدت دو ماه کار ما سه نفر فقط همین بود. آن شب خیلی خسته بودم، خوابم می آمد. در آن نیمه های شب نوبت پست من بود. نگهبان قبل، بالای سرم آمد و بیدارم کرد و گفت حسین بلند شو نوبت نگهبانی توست.

همانطور خواب آلود گفتم: فهمیدم تو برو بخواب من الان بلند می شوم. نگهبان سر جای خودش رفت و خوابید، به این امید که من بیدار شده ام و الان به سر پستم خواهم رفت اما با خوابیدن او من هم خوابم برد.

۲۵ دقیقه تاخیر

چند لحظه بعد یک دفعه از جا پریدم. به ساعتم نگاه کردم. بیست و پنج دقیقه گذشته بود. با عجله بلند شدم. نگاهی به بچه ها انداختم. همه خواب بودند. حسین یوسف اللهی و محمدرضا کاظمی هم که اهواز بودند. با خودم فکر کردم خب الحمدلله مثل اینکه کسی متوجه نشده است. از سنگر بچه ها تا میله، فاصله چندانی نبود. سریع سر پستم رفتم. دفترچه را برداشتم و با توجه به تجربیات قبل و با یادداشت های درون دفترچه ۲۵ دقیقه ای را که خواب مانده بودم از خودم نوشتم.

حسین تو شهید نمی شوی

روز بعد داخل محوطه قرارگاه بودم که دیدم محمدرضا کاظمی با ماشین وارد شد و سریع و بدون توقف یک راست آمد طرف من. از ماشین پیاده شد و مرا صدا کرد و گفت: حسین بیا اینجا. جلو رفتم. بی مقدمه گفت: حسین تو شهید نمی شوی! رنگم پرید. فهمیدم که قضیه از چه قرار است ولی اینکه او از کجا فهمیده بود مهم بود.

گفتم: چرا؟ حرف دیگری نبود بزنی؟ گفت: همین که دارم به تو می گویم. گفتم: خب دلیلش را بگو. گفت: خودت می دانی. گفتم: من نمی دانم تو بگو. گفت: تو دیشب نگهبان میله بودی درست است؟ گفتم: خب بله. گفت: ۲۵ دقیقه خواب ماندی و از خودت دفترچه را نوشتی. آدمی که می خواهد شهید شود باید شهامت و مردانگی اش بیش از اینها باشد. حقش بود جای آن ۲۵ دقیقه را خالی می گذاشتی و می نوشتی که خواب بودم. گفتم: کی گفته؟ اصلا چنین خبری نیست. گفت: دیگر صحبت نکن. حالا دروغ هم می گویی. پس یقین داشته باش که دیگر اصلا شهید نمی شوی. با ناراحتی سوار ماشین شد و به سراغ کار خودش رفت.

با این کارش حسابی مرا برد توی فکر. آخر چطور فهمیده بود. آن شب که همه خواب بودند و تازه اگر هم کسی متوجه من شده بود که نمی توانست به محمدرضا کاظمی چیزی بگوید. چون او اهواز بود و به محض ورود با کسی حرف نزد و یک راست آمد سراغ من.

و از همه اینها مهمتر چطور این قدر دقیق می دانست که من ۲۵ دقیقه خواب بوده ام. تا چند روز ذهنم درگیر این مساله بود. هرچه فکر می کردم که او از کجا ممکن است قضیه را فهمیده باشد راه به جایی نمی بردم. بالاخره یک روز محمدرضا کاظمی را صدا زدم و گفتم: چند دقیقه بیا کارت دارم. گفت: چیه؟ گفتم: راجع به مطلب آن روز می خواستم صحبت کنم. گفت: چی می خواهی بگویی. گفتم: حقیقتش را بخواهی، تو آن روز درست می گفتی، من خواب مانده بودم ولی باور کن عمدی نبود. نگهبان بیدارم کرد ولی چون خیلی خسته بودم خودم هم نفهمیدم که چطور شد خوابم برد. گفت: تو که آن روز گفتی خواب نمانده بودی، می خواستی مرا به شک بیندازی؟ گفتم: آن روز می خواستم کتمان کنم ولی وقتی دیدم تو آن قدر محکم و با اطمینان حرف می زنی فهمیدم که باید حتما خبری باشد. گفت: خب حالا چه می خواهی بگویی. گفتم: هیچی، من فقط می خواهم بدانم تو از کجا فهمیده ای؟! گفت: دیگر کاری به این کارها نداشته باش. فقط بدان که شهید نمی شوی. گفتم: تو را به خدا به من بگو. باور کن چند روزی است که این مطلب ذهنم را به خود مشغول کرده است. گفت: چرا قسم می دهی، نمی شود بگویم. گفتم: حالا که قسم داده ام تو را به خدا بگو. مکثی کرد و با تردید گفت: خیلی خوب حالا که این قدر اصرار می کنی می گویم ولی باید قول بدهی که زود نروی و به همه بگویی. لااقل تا موقعی که ما زنده ایم. گفتم: هرچه تو بگویی. گفت: من و حسین یوسف اللهی توی قرارگاه شهید کازرونی اهواز داخل سنگر خواب بودیم. نصف شب حسین مرا از خواب بیدار کرد و گفت: محمدرضا! حسین الان سر پست خوابش برده و کسی نیست که جزر و مد آب را اندازه بگیرد. همین الان بلند شو برو سراغش. من هم چون مطمئن بودم حسین دروغ نمی گوید و بی حساب حرفی نمی زند بلند شدم که بیایم اینجا. وقتی که خواستم راه بیفتم دوباره آمد و گفت: محمدرضا به حسین بگو تو شهید نمی شوی. حالا فهمیدی که چرا این قدر با اطمینان صحبت می کردم. وقتی اسم حسین یوسف اللهی را شنیدم دیگر همه چیز دستگیرم شد. او را خوب می شناختم. باور کردم که دیگر شهید نمی شوم».

برچسب ها :

مخاطبان گرامی، برای انتشار نظرات لطفا نکات زیر را رعایت فرمایید :

  1. نظرات خود را با حروف فارسی تایپ کنید.
  2. نظرات حاوی مطالب کذب، توهین یا بی‌احترامی به اشخاص، قومیت‌ها، عقاید دیگران، موارد مغایر با قوانین کشور و آموزه‌های اسلامی منتشر نمی‌شود.
  3. نظرات پس از ویرایش ارسال می‌شود.
دیدگاه شما ثبت شد
مطالب پیشنهادی
دل عالم

کلیه حقوق این وب سایت متعلق به پایگاه خبری دل عالم می باشد.