
بامدادِ پنجم دیماهِ سرد…..
آن شب، شهر در آغوش سکوتی وهمآلود فرو رفته بود، سکوتی که پیش از طوفان، نفس را در سینه حبس میکند. در خانهای که روزی گرمای زندگی در آن جریان داشت، دختری کوچک، غرق در خواب شیرین کودکیاش بود. پلکهایش بسته بود و دنیا برای او چیزی جز رؤیاهای رنگارنگ نبود. عروسک پارچهایاش، یار همیشگیاش، محکم در آغوش او جای گرفته بود، گویی آن تکه نخ و پنبه، تمام امنیت جهان کوچک او بود.
خواب بود… خوابی عمیق و بیخبر از خشم زمین.
و بعد......
فریاد مادران و آسمان پاره شد.
زمین زیر پا تبدیل به تلاطمی بیرحم شد؛ آوار، دیوارها را شکست و سقفها را بلعید. در آن لحظاتِ جنون، تنها چیزی که باقی ماند، صدای خرد شدن آرزوها بود.
وقتی خورشیدِ تلخِ صبح بر ویرانهها تابید، هر گوشهای قصهای از فقدان بود. جستجوگران، با دستانی لرزان و قلبی آکنده از امیدهای واهی، سنگ و آجر را کنار میزدند. سکوتِ بعد از زلزله، هولناکتر از خودِ زلزله بود؛ سکوتی که پژواک جیغهای نشنیده را در خود داشت.
تا رسیدند به آن گوشه…
زیرِ انبوهی از خاک و خُردی، او را یافتند. نه با هیاهو، بلکه با صدایی آرام که از شدت سکوت، بلندتر به نظر میرسید. دخترک کوچک، همچنان در خواب بود. پلکهایش بسته، گونههایش کمی مایل به سرخیِ ناشی از فشار، و آن عروسکِ کوچک، همچنان وفادارانه در آغوشش جای داشت.
لحظهای که آوار را کنار زدند، زمان متوقف شد. او دیگر در رؤیای شیرین نبود، اما هرگز از خواب هم بیدار نشد تا ببیند چه بلایی سر دنیایش آمده است. در نهایتِ شبِ تاریک، تنها چیزی که توانست از آن دنیا با خود به سفری بیبازگشت ببرد، آغوش گرمِ عروسکش بود.
بم… تو زخم خوردی، اما قصهات را هرگز فراموش نخواهیم کرد. هر بار که نامت شنیده میشود، آن عروسک در آغوش کودکی خفته، یادآوری میکند که بزرگترین فاجعه، نه فرو ریختن دیوارها، که خاموش شدن ناگهانی یک لبخند معصوم است.
یادتان گرامی، ای کودکانِ خوابیده در آغوش خاک.





