دوشنبه17 دي 1403     Monday, January 6, 2025
1403/10/14
کدخبر :127441
91
چاپ :

داستانک کاپشن صورتی در آغوش مهربانی

داستان و‌تصویر: الهام دوماری،خادم رسانه ای شهرستان جیرفت

💠ألسَّلٰامُ عَلَیکَ یٰا عَلی بنِ موسَی أَلرّضٰآ أَلمُرتَضٰی
 
 
 
هوا سرد بود و نفس‌های زمین در میان بخار سپیده‌دم پیدا و پنهان می‌شد. دختر کوچکی با کاپشن صورتی، دست مادرش را محکم گرفته بود. هر دو قدم‌زنان در مسیری پیش می‌رفتند که انتهای آن به آرامگاه شهدا می‌رسید؛ جایی که یاد و خاطره قهرمانانی از جنس عشق و ایثار جاودانه شده بود.  
 
کاپشن صورتی با قدم‌های کوچکش گاهی جلوتر می‌رفت و گاهی سرش را بالا می‌آورد تا لبخند مادر را ببیند. مادر در حالی که شاخه گلی سرخ در دست داشت، آرام به دختر نگاه می‌کرد و در دلش دعا می‌کرد:  
«خدایا، این دخترک کوچک و معصومم را برایم نگه‌دار. کمکم کن او را طوری بزرگ کنم که سربلند و دلیر باشد، مثل همین شهدا.»  
 
مادر با هر قدم به یاد آن‌هایی بود که در این خاک خفته بودند. نام‌ها و چهره‌هایی که روی سنگ قبرها حک شده بود، حالا در ذهنش زنده می‌شدند. صدای دختر کوچک رشته افکارش را برید:  
– مامان، اینجا چرا اینقدر قشنگه؟  
مادر لبخندی زد و گفت:  
– چون اینجا، جای قشنگ‌ترین آدم‌هاست. آدمایی که برای خدا و مردم زندگی‌شون رو دادن.  
 
دختر چیزی از معنای این کلمات نمی‌فهمید، اما از برق چشمان مادرش حس می‌کرد که اینجا جای مهمی است. او فقط با شیطنت نگاه می‌کرد و با دست کوچک و گل‌آلودش، سنگ‌ها را لمس می‌کرد.  
 
آن‌ها به یاد شهدایی که اینجا آرمیده بودند، قدم‌هایشان را آرام‌تر کردند. مادر دلش پر از حسرت و افتخار بود. او آرزو داشت دخترش بزرگ شود، قوی و مهربان، و در مسیر حقیقت و انسانیت قدم بردارد. اما غافل از اینکه سرنوشت چیزی دیگر برایشان رقم زده بود.  
 
در میانه راه، صدای اذانی از دور به گوش رسید. مادر دست دخترش را گرفت و گفت:  
– ببین عزیزم، این صدای خداست که ما رو صدا می‌زنه.  
دخترک با چشمان درشت و کنجکاوش به آسمان نگاه کرد. شاید می‌خواست بفهمد خدا کجاست.  
 
ساعاتی بعد که به مقصد نزدیک‌تر شدند، صدایی مهیب سکوت فضا را در هم شکست. انفجاری ناگهانی، زمین را لرزاند و هوا پر از دود و خاک شد. مادر به غریزه، دخترش را در آغوش کشید، اما این لحظه کوتاه‌تر از آن بود که بتواند کاری کند، همه‌چیز در کسری از ثانیه رخ داد.  
 
وقتی گرد و غبار فرو نشست، کاپشن صورتی دیگر سردش نبود. او و مادرش حالا در دنیایی دیگر بودند. نوری گرم و آرامش‌بخش همه جا را فرا گرفته بود. دختر کوچک با همان کاپشن صورتی که حالا هیچ خراشی به خود نمی‌دید در آغوش مردی بود که چشمانش پر از محبت و لبخندش سرشار از آرامش بود.  
 
مادر که کمی دورتر ایستاده بود، با حیرت نگاه کرد. آن مرد، امام رضا (ع) بود. او دختر را در آغوش داشت و با مهربانی به مادر لبخند می‌زد. زیرا او زائر امام رضا علیه‌السلام بوده است و آقا حالا خودشان آمده بودند به استقبال زائرانش.
صدای امام در فضا طنین‌انداز شد:  
– تو و دخترت از مهمانان ویژه ما هستید. اینجا جایی است که دیگر غم و اندوهی نیست.
مادر اشک در چشمانش حلقه زد. او دخترش را دید که آرام و خوشحال بود. دیگر نگران آینده نبود. آن آرزوهایی که برای دخترش داشت، حالا در آغوش امام رضا (ع) به حقیقت پیوسته بود.
 
 
برچسب ها : داستانک

مخاطبان گرامی، برای انتشار نظرات لطفا نکات زیر را رعایت فرمایید :

  1. نظرات خود را با حروف فارسی تایپ کنید.
  2. نظرات حاوی مطالب کذب، توهین یا بی‌احترامی به اشخاص، قومیت‌ها، عقاید دیگران، موارد مغایر با قوانین کشور و آموزه‌های اسلامی منتشر نمی‌شود.
  3. نظرات پس از ویرایش ارسال می‌شود.
دیدگاه شما ثبت شد
مطالب پیشنهادی
دل عالم

کلیه حقوق این وب سایت متعلق به پایگاه خبری دل عالم می باشد.