💠ألسَّلٰامُ عَلَیکَ یٰا عَلی بنِ موسَی أَلرّضٰآ أَلمُرتَضٰی
هوا سرد بود و نفسهای زمین در میان بخار سپیدهدم پیدا و پنهان میشد. دختر کوچکی با کاپشن صورتی، دست مادرش را محکم گرفته بود. هر دو قدمزنان در مسیری پیش میرفتند که انتهای آن به آرامگاه شهدا میرسید؛ جایی که یاد و خاطره قهرمانانی از جنس عشق و ایثار جاودانه شده بود.
کاپشن صورتی با قدمهای کوچکش گاهی جلوتر میرفت و گاهی سرش را بالا میآورد تا لبخند مادر را ببیند. مادر در حالی که شاخه گلی سرخ در دست داشت، آرام به دختر نگاه میکرد و در دلش دعا میکرد:
«خدایا، این دخترک کوچک و معصومم را برایم نگهدار. کمکم کن او را طوری بزرگ کنم که سربلند و دلیر باشد، مثل همین شهدا.»
مادر با هر قدم به یاد آنهایی بود که در این خاک خفته بودند. نامها و چهرههایی که روی سنگ قبرها حک شده بود، حالا در ذهنش زنده میشدند. صدای دختر کوچک رشته افکارش را برید:
– مامان، اینجا چرا اینقدر قشنگه؟
مادر لبخندی زد و گفت:
– چون اینجا، جای قشنگترین آدمهاست. آدمایی که برای خدا و مردم زندگیشون رو دادن.
دختر چیزی از معنای این کلمات نمیفهمید، اما از برق چشمان مادرش حس میکرد که اینجا جای مهمی است. او فقط با شیطنت نگاه میکرد و با دست کوچک و گلآلودش، سنگها را لمس میکرد.
آنها به یاد شهدایی که اینجا آرمیده بودند، قدمهایشان را آرامتر کردند. مادر دلش پر از حسرت و افتخار بود. او آرزو داشت دخترش بزرگ شود، قوی و مهربان، و در مسیر حقیقت و انسانیت قدم بردارد. اما غافل از اینکه سرنوشت چیزی دیگر برایشان رقم زده بود.
در میانه راه، صدای اذانی از دور به گوش رسید. مادر دست دخترش را گرفت و گفت:
– ببین عزیزم، این صدای خداست که ما رو صدا میزنه.
دخترک با چشمان درشت و کنجکاوش به آسمان نگاه کرد. شاید میخواست بفهمد خدا کجاست.
ساعاتی بعد که به مقصد نزدیکتر شدند، صدایی مهیب سکوت فضا را در هم شکست. انفجاری ناگهانی، زمین را لرزاند و هوا پر از دود و خاک شد. مادر به غریزه، دخترش را در آغوش کشید، اما این لحظه کوتاهتر از آن بود که بتواند کاری کند، همهچیز در کسری از ثانیه رخ داد.
وقتی گرد و غبار فرو نشست، کاپشن صورتی دیگر سردش نبود. او و مادرش حالا در دنیایی دیگر بودند. نوری گرم و آرامشبخش همه جا را فرا گرفته بود. دختر کوچک با همان کاپشن صورتی که حالا هیچ خراشی به خود نمیدید در آغوش مردی بود که چشمانش پر از محبت و لبخندش سرشار از آرامش بود.
مادر که کمی دورتر ایستاده بود، با حیرت نگاه کرد. آن مرد، امام رضا (ع) بود. او دختر را در آغوش داشت و با مهربانی به مادر لبخند میزد. زیرا او زائر امام رضا علیهالسلام بوده است و آقا حالا خودشان آمده بودند به استقبال زائرانش.
صدای امام در فضا طنینانداز شد:
– تو و دخترت از مهمانان ویژه ما هستید. اینجا جایی است که دیگر غم و اندوهی نیست.
مادر اشک در چشمانش حلقه زد. او دخترش را دید که آرام و خوشحال بود. دیگر نگران آینده نبود. آن آرزوهایی که برای دخترش داشت، حالا در آغوش امام رضا (ع) به حقیقت پیوسته بود.